...به گمانم حسین زیباترین نام دنیا خواهد ماند....!!!!!!....
بعضی وقتا به آدمای اطرافم نگاه میکنم و
به خودم هی میگم این چه انتخابی بود،
به بعضی ها هم بی تفاوتم،
یه تکو توکی هم آدم خوب پیدا میشه،
اما فقط...
یه نفره که تکه
دلنوشته های دو تنها
بعضی وقتا به آدمای اطرافم نگاه میکنم و
به خودم هی میگم این چه انتخابی بود،
به بعضی ها هم بی تفاوتم،
یه تکو توکی هم آدم خوب پیدا میشه،
اما فقط...
یه نفره که تکه
سلام حسین جان.چطوری خوبی.امیدوارم ی روز دوباره به این وبلاگ سربزنی و این مطلبی ک برات مینویسم بخونی.دل تنگتم خیلی زیاد.امیدوارم حالت خیلی خوب باشه و سالم و سلامت و موفق باشی.خیلی وقت بود ک میخاستم باهات حرف بزنم .شاید بیش از ۱۰۰ بار تاحالا شمارتو تو تلگرام زدم و عکستو اخرین بازدیدتو چک کردم ولی نتونستم ب خودم اجازه بدم بات حرف بزنم دوباره.و اینکه نمیدونم از دستم ناراحتی یا منو ب خاطر گذشته بخشیدی..بازم اگ صلاح دونستی و تونستی یبار بیا باهم حرف بزنیم .هنوز خیلی مشتاقم حالتو بدونم.با اینکه نمیدونم مجردی یا متاهل خخ.و اینکه این روز قشنگو بهت تبریک میگم.تو این چند سال با ادمای خیلی زیادی اشنا شدم ب مدتهای کوتاه و زیاد ولی هیچ کدومشون خوبیای تورو نداشتن میدونی.و اون زمانها خیلی یادت میکردم و دلگیر میشدم.نمیخام وارد این حرفا بشم چون هرچی میخام تایپ کنم باخودم میگم تو ک اصا نمیای اینجا ک بخونیش..بازم اگ فرجی شد و اومدی ی پست بزار ک بفهمم.
مواظب خودت باش.شب خوشگلت پرستاره
مــیــــگی مهـــــم نیستــــــــ
امـــــا اســـمشــــو وقتــــی میشنــــوی داغ دلتـــــ تـــــازه میشــــه...
مــیــــگی مهـــــم نیستــــــــ
امــــا تــــا بهـــش فکــــر میکنـــی اشـــک تـــوی چشمـــات جمــع میشــــه...
مــیــــگی مهـــــم نیستــــــــ
امـــا در تنهــــایی همـــش بــــاهـــاش حـــرفـــ میـــزنـــی...
مــیــــگی مهـــــم نیستــــــــ
ولـــی بعضی اوقـــات دستتــــ میـــره
رو شمـــارش کــه زنگــــ بـــزنـــی...نـــزنـــی...بـــزنـــی...نـــزنـــی...!
مــیــــگی مهـــــم نیستــــــــ
امـــا دلتـــــ میخــــواد بـــازم بهـــش فکــــر کنــــی...
مــیــــگی مهـــــم نیستــــــــ
امــــا دلتـــــ واســـه صـــداش و خنــــده هــــاش حتی دعــواهــاتـــون
لـکــــ زده...
مــیــــگی مهـــــم نیستــــــــ
امـــا شبـــا تــــا صبـــح خوابـتــــ نمیبـــــره...
بــــاخودتــــ میـــگی یــنــی داره چیکــــارمیکـــنه؟...
مــیــــگی مهـــــم نیستــــــــ
امـــا میـــدونـــی چقـــدرررر مهمـــه!!!
میـــدونـــی خیــلــی دوســش داری پـــس نگـــو مهـــم نیستـــ!
بگــــو مهمــــه امــــا نیستـــــ...
درد دل با تو توان گفت فقط
شرح غم با تو توان گفت فقط
شرح بیزاری من از دو جهان با تو توان گفت فقط
کم و بیشم همه ی راز نهان با تو توان گفت فقط
همه کس جمع شوند بهر شفایم روزها
حسرت و جنگ درون با تو توان گفت فقط
با یک لب پر درد، سخن با تو توان گفت فقط
چشم من منتظر و لحظه ها پر ز ملال،گفتنش با تو توان گفت فقط
با ابن همه رنج،،، همه ی عالم و آدم به فدایت امّا
دل شیدا و نگاه منتظر،،، سخنش با توان گفت فقط
(ح)
زمان داره میگذره
ایشالا خوش بگذره
پیشاپیش تولدت مبارک
.
.
.
.
.
اینو نیازی هم نیس بخونی!
امّا
کمی نگاه خود را به آسمان خیره کن، تا ستارگان درخشش چشمانت را یاد بگیرند،
زیرا که مدتیست ستارگان آسمان من چشمک نمیزنند
دو سه روز از آبان که میگذره روز چهارم آروم آروم از لابه لای روزای فصل خزون سر میرسه...
دلم میخاد کلی حرف بزنم ولی میبینم هیچی بهتر از تجدید خاطره ها نیس...
حزف رو ول کن، این عکسو میدونی کدوم خیابونه ;)
یادش بخیر
انگار نه انگار دوساااااااال گذشته از اون بعدازظهر یکشنبه
زیبایی عشق، پاکی صداقت، اوج مهربانی و نهایت آرامش
همه در کنار تو برایم معنی پیدا کرده است
سالروز تولدت را تبریک میگویم . . .
سوسوی ستارگان آسمان در التهاب آمدن توست
آمدی و آسمان و زمین را برایم بهشت کردی
تنها ستاره ی آسمان دلم تولدت مبارک . . .
سلام حسین عزیزم..امیدوارم مثل همه ی روز های خوبت و مثل اونروزی که دیدمت حالت خوب باشه...نمیدونم این مطلبو میخونی یا نه..میدونم این روزا سرت خیلی شلوغه و فقط امیدوارم تو هر کاری که میکنی موفق باشی...خوب تو این روز زیبا بهت بگم از تو بخاطر همه ی خوبیها یی که به من و همه ی ادما ی اطرافت کردی ممنونم..و لطفا منو ببخش اگه نتونستم جبرانشون کنم...خیلی خوشحالم که خدا منو با یه پسر خیلی خاص اشنا کرد..و من سعی میکنم ازین به بعد توی زندگیم مثل تو باشم...نمیدونم اگ 22مرداد نبود کی میخاست ادم بودنو یاد من بده...امیدوارم به همه ی چیزهایی که تو زندگیت میخای و مطمینم لیاقتشونم داری برسی...همیشه برام دعا ه ا ی خوب بکن...در اخر هم باید بگم..
ممنون که بدنیا اومدی!...تولدت مبااااااااااااااااارک عزیزم......دوستدارت f.r
آدمهای اطرافمان برایمان همانند نفس میماند
تا که هستند به آنها خیلی زود عادت میکنیم
زیاد که باشند از هر کدام به قدری از همنشینی شان بهره میبریم
همین که کم می آوریمشان دوباره به آنها سرکی میکشیم
یه روزی هم میرسه که دیگه نفسی نیست برای کشیدن
صد هزارون عمر پر بار، تقدیم به یک ثانیه از لحظه ی بارون
صد هزارون چشم گریون ، خیره به چهره ی خندون
درسته من صدتا نیستم، یکی هستم، زیر بارون با همون چشای خیسم
ولی صدتا آرزوی خشکل میکنم برات باز امسال تا بشی خندون خندون ..... جون ..... جون
فی البداهه از خودوم بودا
جای نقطه چینا اسمتو بزاری شعر کاملتر میشه دادا
اگر چه یادمان می رود که عشق تنها دلیل زندگی است
اما خدا را شکر که نوروز هر سال این فکر را به یادمان می آورد
پس نوروزتان مبارک که سالتان را سرشار از عشق کند . . . ......شاید بازم ی روز خوب بیاد...
میرم ولی باز تو بدون... همیشه ... یادت از خاطر من... فراموش ... نمیشه
خستهام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری
لحظههای کاغذی را روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگیهای اداری
آفتاب زرد و غمگین، پلههای رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری
با نگاهی سرشکسته، چشمهایی پینهبسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشمانتظاری
صندلیهای خمیده، میزهای صفکشیده
خندههای لب پریده، گریههای اختیاری
عصر جدولهای خالی، پارکهای این حوالی
پرسههای بیخیالی، صندلیهای خماری
سرنوشت روزها را روی هم سنجاق کردم
شنبههای بیپناهی، جمعههای بیقراری
عاقبت پروندهام را با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحهی باز حوادث:
در ستون تسلیتها نامی از ما یادگاری
*** من حسینم، آن حسینی که تفاخر به رفاقت باتو دارد ***
نوزده ساله که خشکل ترین رزهای سرخ دنیا،عطرشونو از نفسای تو میگیرن
*-*-*-* پس *-*-*-*
*-*-*-*-* تولدت بازم مبارک عزیزم *-*-*-*-*
راستی...
کاشکی اونجا بودما !
و نمیدونم حس حالم تو این نوشته ها پیداست یا نه
اما در کل چه میشه کرد...
دلم خیلی برات تنگ شده
00:29 یازده مهر94
یه روزی میرسه که امروز رو حتی به یاد هم نیاریم ... اون روزایی رو که با وسواس از ثانیه هاش هم نمیگذشتیم.
همیشه دوس داشتنی بود ...
همیشه همه چیز دوسداشتنی بود
هیچی بازی نبود ... شوخی هم نبود... حالا بدون شوخی هم نبود...
ولی شوخی ها هم رنگی داشت، عطری داشت،لطفی داشت، مزه ای داشت
خلاصه دلا نزدیک بود، اونقدی نزدیک بود، که گرمای نفسها رو میشد حس کرد، لمس کرد و از حرارتش به جوش اومد؛
گاهی آنچنان حست میکردم که وقتی متوجه میشدم میدیدم ساعتهاست میخکوبت شدم... و آخرشم که ...
وآخرشم که نمیشد ازش گذشت، آخه فاصله یه روزه یا چن روزه ی بین اون و سلام بعدی به طول عمر یه آدم و هر ثانیش به ضربات یه چکش سنگین به پیکر آدم شبیه بود...
اره... خدافظیا همیشه طولانی بود... طولانی بود و سخت... نمیدونم... نمیدونم شاید هم تعارف بود... حالا واقعا تعارف بود؟
از "یه دیوونه" _ ؛) ......... راستی چه خبرا
تو یه روز از روزای خوب خدا،دوتا گنجیشکک بودن،
یکیشون سرش سیاه، اون یکی هم پرش حنا
یکیشون این ور ابرا بودو یکی دیگشون اون ور ابرا تو هوا
هر کدوم از این دوتا تنها بودن، هیچکس نداشتن جز خدا
از قضا ابری اومدو بادی وزیدو بارون گرفت
پرو بال پر حنا خیس شدو پایین اومدو آروم گرفت
روی شاخه ای نشستو خوب خودشو رو هی تکون میداد
خیسی و خستگی رو از پر وبال خشکلش بیرون میداد
سرشو چرخوند به این ور، سرشو چرخوند به اون ور
یه دفه یه لونه دید
لونه تر بود، پر شاخه، پر برگ بود
بعد بارون...
سر سیاه اومدو پیش لونه ای، که خودش با دستاش اونو ساخته بود، ساکت نشست
سر سیاه یه دفعه دید، یه مهمون تازه داره
سرسیاه مهمونشو آورد کنار لونه و یواش یواش آبو کنار زد از پراش
کَم کَمَک، به اون لونـــه پری زدو رسمونی بافت،
از خونه ی سرد برای پر حنا یه قصری ساخت
خلاصه اینجوری شد که این دوتا، شدن رفیق
صفا بود بینشونو لونه پُــر بود از محبت عمیق
توی لونه گرم بود و...
این میگفت اون خوش میشد، اون میگفت این خوش میشد
مدتی گذشت و از دورون سال، اومد از راه زمستون، سرماش هم عین هر سال
میون سرما ی سال...
پری زد پرحنایی، دور شد از لونه ی گرم سرسیاه
اون قدر دور، که دیگه اون ورا دیده نشد، پری از رنگ حنا
پر حنا با رفتنش از سرسیاه رنگی گرفت،
بهار هم اومدو باز هم، دل اون رنگ نگرفت...
گنجیشکَــکِ سر سیاهِ، لونه ی قصه ی ما،
بعد از اون سالی که با پر حنایی، جفت شده بود،
هر روز خوب خدا، سر میزد به لونشو، زاری میکرد
زار و زار گریه کنون از اون خدا هیچی نخواست به جز رفیق پر حنا
حالا هم هر کی از این، پر حنا ی قصه ی ما خبر داره، خبر از اومدنش بلند بده
تا روزای سر سیاه قصمون، بدون غصه و غم به سر بره.
یادمه قصه دوس داشتی، گفتم یه چیزی سر هم کنم✔
فدای سرت
رفتی نموندی بی وفا انگار اثر نداشت دعا
قلب منو شکستی و غصه نخور فدای سرت فدای سرت
گفتی که چاره سفره گفتی دعا بی اثره
نگاهم هر روز به دره غصه نخور فدای سرت فدای سرت
فدای سرت اگه من خیلی تنهام
فدای سرت اگه گریونه چشمام
فدای سرت اگه دلمو شکستی
میگن عاشق یکی دیگه هستی
دلت دیگه از شیشه نیست چشات مثل همیشه نیست
تو گل نمیریزی به پام دیگه نمیمیری برام
آغوش تو برای من انگار دیگه جا نداره
دوسم نداری میدونم این دیگه اما نداره!
فدای سرت اگه من خیلی تنهام
فدای سرت اگه گریونه چشمام
فدای سرت اگه دلمو شکستی
میگن عاشق یکی دیگه هستی
دلت دیگه از شیشه نیست چشات مثل همیشه نیست
تو گل نمیریزی به پام دیگه نمیمیری برام
شبای تاریک و سیاه ماهو صدا نمیکنی
قفل سکوتو دیگه با معجزه پاره میکنی
رفتی نموندی بی وفا تنهایی سخته به خدا
باز زیر قولت زدی و غصه نخور فدای سرت فدای سرت
گفتی نه فکر رفتنی نه اهل دل شکستنی
دلی نمونده بشکنی غصه نخور فدای سرت فدای سرت
فدای سرت اگه من خیلی تنهام
فدای سرت اگه گریونه چشمام
فدای سرت اگه دلمو شکستی
میگن عاشق یکی دیگه هستی
مگر میخواهد چه اتفاقی بیافتد،
مگر میخواهد آسمان به زمین بیاید،
دیگر بس است،
بس است هر چه صبوری کردیم،
بس است هر چه چشم به درهای بسته دوختیم،
بس است هر چه محبوس کردیم، آن همه احساس زیبا را در لابه لای خطوط قرمز...
حال وقت دریاست... وقت خیس شدن... وقت رام نبودن است...
بدون هیچ ترسی..
حالـــا قرار هم نیست کار خاصی بکنیم،
فقط میخواهم نگاه آخرم را با نگاه تو گره بزنم، و پلکهایم را تا بینهایت عمرم، روی هم بگذارم،
میخواهم مرا با ثانیه های خوش زندگی آشنا کنی
میخواهم جنگل خزانمان را تو آتش بزنی... با همان دستهایت...
بیا آرامش را به اوج برسانیم و خطـی سبــــز را بر خاطرات یکدیگر، تا ابـــد ترسیم کنیم.
پس زودتر بیا، ای روح رنگهای خوش نقش و نگار
دلنوشته های کــوری دور در انتظار دیدار شفقی از نور رویت
می پوشانم
دلتنگی ام را
با بستری از خاطرات
اما باز کسی در دلم ،
" تـــــــــــــو "
را فریاد می زند....
دستای من تو این بهار، سرده و باز
ملتمسانه هدیه ی دستای گرمتو میخاد
پلکای من مثل پر پرنده ها کمی انگار بسته شده
نگاهمم ماته به در، ولی اونم خسته شده
نزار بهار عمرمون مثل پاییز، خزون بشه
نزار چشای پرامید، یکبارگی گریون بشه
بیا دوباره دستامو با دستای خودت بگیر
تو قلبمم یه لونه کن،از اون غمامو پس بگیر
بجاش بشین کنارمو یه عمری خاطره بساز
از دل من پر نکشو خونه رو زندونش نساز
پیله ی دلتنگیامو شبیه یه قصرش بکن
دیوونه ی خودت رو باز، با اشوه هات پروانه کن
از: یه دلتنگ
دلبر من بی امان رفـتـــش از این خانه، خیالی نیست
ترسم از بد رفتنش هستــو زبان مـار وار مردمانم نیــز
( از: ی.خ )
یهو به خودتون نگیرینا ؛)
....یاد باد آنکه ز تفسیر محبت قلم مهر و وفا را ..سر هر خاطره سر مشق نمود...
آنهایی که رنگ پریدگی پاییز را دوست ندارند نمیدانند
که پاییز همان بهار است........که عاشق شده!!
گاهی دل تنگت، هیبتت را به اندازه ی مور، کوچک میکند
آنقدر کوچک که قطره ای بارانِ فرو افتاده از آسمان سپید، تو را در خودش گم میکند
و یه چیز دیگه:
میدونی چرا اونروز نموندم؟...
با خودم گفتم، بیام یه معامله با خدا بکنم
و از سه چهار ساعت بودن باتو، بگذرم؛
ولی در عوضش چیزی رو که دوسدارمو ازش بخام
من دوسداشتم،
تموم عمرمو با تو بگذرونم
هه
این معامله سودش بیشتر بود...
نبود؟
توی یک دیوار سنگی
دوتا پنجره اسیرن
دوتا خسته دوتا تنها
یکیشون تو یکیشون من
دیوار از سنگ سیاهه
سنگ سرد و سخت خارا
زده قفل بی صدائی
به نمای خسته ی ما
نمیتونیم که بجنبی
زیر سنگینی دیوار
همه ی عشق من و تو
قصه است قصه ی دیوار
ها ها ها ها ها ها ها ها
همیشه فاصله بوده
بین دستای من و تو
با همین تلخی گذشته
شب و روزای من و تو
راه دوری بین ما نیست
اما باز اینم زیاده
تنها پیوند من و تو
دست مهربونه باده
ما باید اسیر بمونیم
زنده هستیم تا اسیریم
واسه ما رهائی مرگه
تا رها بشیم میمیریم
ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها
کاشکی این دیوار خراب شه
من و تو با هم بمیریم
توی یک دنیای دیگه
دستای همو بگیریم
شاید اونجا توی دلها
درد بیزاری نباشه
میون پنجره هاشون
دیگه دیواری نباشه
کاشکی این دیوار خراب شه
من و تو با هم بمیریم
توی یک دنیای دیگه
دستای همو بگیریم
شاید اونجا توی دلها
درد بیزاری نباشه
میون پنجره هاشون
دیگه دیواری نباشه
آن همه ناز،
آن همه اتفاق،
آن همــه دلسـردی،
آن همـــــه سنـــــگ زدن،
آن همــــــــــه سرسختــی ازتو،
آن همـه فاصــازشهرمونــــــلـــــــتا شهرتونـــه،
هر کسی رو خسته میکنه،
فقط خودمم موندم که چطوره
من نمیفهمم حتی خستگی چیه...
---> !
سه چیز را در زندگی تجربه کن..
دوست داشتن را برای تجربه..
عاشق شدن برای هدف..
فراموش کردن برای قبول واقعیت!