بهار رویاهایمان

دلنوشته های دو تنها

دلم خیلی برات تنگ شده

00:29 یازده مهر94

 

یه روزی میرسه که امروز رو حتی به یاد هم نیاریم ... اون روزایی رو که با وسواس از ثانیه هاش هم نمیگذشتیم.

همیشه دوس داشتنی بود ...

همیشه همه چیز دوسداشتنی بود

هیچی بازی نبود ... شوخی هم نبود... حالا بدون شوخی هم نبود...

ولی شوخی ها هم رنگی داشت، عطری داشت،لطفی داشت، مزه ای داشت

خلاصه دلا نزدیک بود، اونقدی نزدیک بود، که گرمای نفسها رو میشد حس کرد، لمس کرد و از حرارتش به جوش اومد؛

گاهی آنچنان حست میکردم که وقتی متوجه میشدم میدیدم ساعتهاست میخکوبت شدم... و آخرشم که ...

وآخرشم که نمیشد ازش گذشت، آخه فاصله یه روزه یا چن روزه ی بین اون و سلام بعدی به طول عمر یه آدم و هر ثانیش به ضربات یه چکش سنگین به پیکر آدم شبیه بود...

اره... خدافظیا همیشه طولانی بود... طولانی بود و سخت... نمیدونم... نمیدونم شاید هم تعارف بود... حالا واقعا تعارف بود؟

از "یه دیوونه"  _  ؛) ......... راستی چه خبرا

[ شنبه 11 مهر 1394برچسب:, ] [ 1:26 قبل از ظهر ] [ H&f ] [ ]