بهار رویاهایمان

دلنوشته های دو تنها

راستی، حــــالا کجایی؟

گاهی دل تنگت، هیبتت را به اندازه ی مور، کوچک میکند

آنقدر کوچک که قطره ای بارانِ فرو افتاده از آسمان سپید، تو را در خودش گم میکند

 

و یه چیز دیگه:

میدونی چرا اونروز نموندم؟...

با خودم گفتم، بیام یه معامله با خدا بکنم

و از سه چهار ساعت بودن باتو، بگذرم؛

ولی در عوضش چیزی رو که دوسدارمو ازش بخام

من دوسداشتم،

تموم عمرمو با تو بگذرونم

هه

این معامله سودش بیشتر بود...

نبودچشمک؟

[ شنبه 23 اسفند 1393برچسب:, ] [ 1:17 قبل از ظهر ] [ H&f ] [ ]


شعر دیوار سنگی از گوگوش....بسی زیباست!

توی یک دیوار سنگی

دوتا پنجره اسیرن

دوتا خسته دوتا تنها

یکیشون تو یکیشون من

دیوار از سنگ سیاهه

سنگ سرد و سخت خارا

زده قفل بی صدائی

به نمای خسته ی ما

نمیتونیم که بجنبی

زیر سنگینی دیوار

همه ی عشق من و تو

قصه است قصه ی دیوار

ها ها ها ها ها ها ها ها

همیشه فاصله بوده

بین دستای من و تو

با همین تلخی گذشته

شب و روزای من و تو

راه دوری بین ما نیست

اما باز اینم زیاده

تنها پیوند من و تو

دست مهربونه باده

ما باید اسیر بمونیم

زنده هستیم تا اسیریم

واسه ما رهائی مرگه

تا رها بشیم میمیریم

ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها

کاشکی این دیوار خراب شه

من و تو با هم بمیریم

توی یک دنیای دیگه

دستای همو بگیریم

شاید اونجا توی دلها

درد بیزاری نباشه

میون پنجره هاشون

دیگه دیواری نباشه

کاشکی این دیوار خراب شه

من و تو با هم بمیریم

توی یک دنیای دیگه

دستای همو بگیریم

شاید اونجا توی دلها

درد بیزاری نباشه

میون پنجره هاشون

دیگه دیواری نباشه


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 21 اسفند 1393برچسب:, ] [ 7:38 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


چرا واقعا i؟

آن همه ناز، زبان درازی

آن همه اتفاق،

آن همــه دلسـردی،

آن همـــــه سنـــــگ زدن،

آن همــــــــــه سرسختــی ازتو،

آن همـه فاصــازشهرمونــــــلـــــــتا شهرتونـــه،

هر کسی رو خسته میکنه،

فقط خودمم موندم که چطوره

من نمیفهمم حتی خستگی چیه...

 

---> !

 

[ پنج شنبه 14 اسفند 1393برچسب:, ] [ 4:48 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


تجربه!

سه چیز را در زندگی تجربه کن..

 

دوست داشتن را برای تجربه..

 

عاشق شدن برای هدف..

 

فراموش کردن برای قبول واقعیت!

[ سه شنبه 12 اسفند 1393برچسب:, ] [ 5:58 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


نگاهت، نگاهم را مال خود کرد!

 

 

 

 

 

همین که به تو می اندیشم،

بی آنکه دست خودم باشد، نیرویی عظیم پلکهایم را سنگین میکند و
چشمانم را بر همگان میبندد...

 

 

 

 

 

 

 

گل

(اونم از باغچه خونه خودتون)

چشمک

[ سه شنبه 5 اسفند 1393برچسب:, ] [ 10:35 قبل از ظهر ] [ H&f ] [ ]


حال این روزای ماست..

دلــــــــم به حال نیلوفر می ســـــــوزد...
صدایش می کننــــــد:
نیلــــوفرآبـــــــی...
حال آنکه او اسیـــــرمرداب است...
آب کجا...
مرداب کجا...

!


ادامه مطلب
[ جمعه 1 اسفند 1393برچسب:, ] [ 10:51 قبل از ظهر ] [ H&f ] [ ]