بهار رویاهایمان

دلنوشته های دو تنها

یه مطلب ناز از یه جای دیگه برای تو!

یه وقتایی یه پسرایی هستن که . . .
صدای خنده هاشون تو خیابون میپیچه
شلواراشون نه خیلی براشون بزرگه نه خیلی کوچیک
ابروهاشون فابریک خودشونه
همونایی که نه لکسوز دارن نه کمـری...
اما مـرام دارن
چشمشون همه جا کار نمی کنه
و دنبال موی بلوند و چشم آبی نیست
پسرایی که موزیکـ های خارجی رو بدون معنی کردن حفظ نمیکنن
پُــــز نمیـــــــدن
پاتوق شون مهمونی و شیشه و انواع مشروبی جات نیست
آره رفیـق . . .
اونایی که تکیه کلامشون معرفته
بی ریا، با خدا، مهـربون و با مسئولیتن
آدم میتــونه بهشون تکیه کنی
کنارشـون آرامش داری
کنـارش باشی یا نباشی حواسش به بقیه دخترا نیست
و آدم ها رو مثل هـم نمی بینن
این جور پسرا خیلی مـردن
خیلی تکن، خیلی خاصن ...
خیلی شوخن و جنگولکـ بازی در میـارن
ولی احساس شون قویه
آه که بکشن...

خدا دنیا رو واسشون زیر و رو میکنه . .

 

[ پنج شنبه 29 آبان 1393برچسب:, ] [ 4:32 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


هعیی...

 دلکَم میدانَم؛

توام مثل من از بودن هاشان از عادت دادن هاشان

از نبود همیشگی شان

از تکرار این تابع خسته شده ای

به احترام تن زخم دیده ات؛

معادله را عوض می کنَم

بگذار بیایند و بروند

غصه نخور عادت را خط زده ام..!

[ سه شنبه 27 آبان 1393برچسب:, ] [ 8:16 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


ســکوت! مرتضی آرام خوابیده است...

او هم آرام شد ...

جامانده ی آرامش فقط منم

دیروز جمعه بود و با خودم در این فکر بودم که چهلمین مطلب از وبلاگ ما دوتا رو چی پر میکنه

کاش به این عدد چهل اصلا فکر نمیکردم... کاش...

خبر از رفتنت در ساعت 3 بامداد روز (جمعه ۲۳ آبان 1393) در سن 30 سال و 3 ماه و 3 روزه گی، نداشتم

کاش بیخبر میماندم، ای داد بیداد...

مردی که متولد 20 مرداد 1363 بود،

پاییزم را بهار کرد ... حالا میخواهم این بهار را با تمام شکوفه های رنگارنگش تقدیم کنم به

مرتضی پاشایی عزیز *

در این وبلاگ برای تو همیشه فرشی قرمز پهن بوده و هست

زیرا که رد خاطره ها و رنگ سپیدی که با قلم مو به پیکر قلبـــمان به آرامی کشیدی

پاک نشدنیست!

چه کسی میتواند به باور من اثبات کند که تو نیستی

تازه میخاستم به شهرتان بیایم و عکسی به یادگار با تو بگیرم

زیرا تو بودی که با این ترانه ی گرم ، زیبـا و دلنشین

نگران منی،

نهالی سبز از بهترین حس دنیا رو درون من کاشتی

حسین(همان که با مرتضی نغمه ی بهار را سر داد)

یکی دیروز یه حرف زده، حیفم اومد ننویسمش،

گفت: یه ملتی دعا کردن که مرتضی بمونه و موند، که موندگاری یعنی همین دیگه، این جمعیتو ببین و خیلی خیلی بیشتر از این که حتی از شهرستانها و از کل کشور وحتی از خارج از کشور میان که بدرقش بکنن؛ جسمشو نه اسمشو


گفته هایش خواندنیست:

مصاحبه ی اختصاصی مرتضی پاشایی با مجله خانواده سبز در دو عکس از صفحات مجله:

یکی از صفحات

و دیگر صفحه

حالا همان لحظه ایست که منتظرش بودی

لحظه ای که به نبودنت فکر میکردی

فقط میخواهم ببینم هنوز هم میتوانی دعاهایم را از دور باچشمان دلت لبخوانی کنی!؟

[ شنبه 24 آبان 1393برچسب:, ] [ 10:57 قبل از ظهر ] [ H&f ] [ ]


بی نام ... بی حال ... بی... ... هیییی!

من نبودم!!؟ ... خوب اگه من نبودم... خیلی خوب میشد ...

تو اذیت نمیشدی و خیلی چیزارو از دست نمیدادی ...

خدا هم برا من بدقول نمیشد ... چون دیگه من، نبودم ...

ول کن ...

دلم خالیه ...

خالی عین یه اتاق، که تو یه خونه ی سوت و کور، که موقع فروش تموم وسایلاشو جمع کردن

خالی عین یه نی،   که درونپیکر خشکشو با سیخ خالی کردن، واسه فوت کردن و صدای سوزنـــاک در آوردن

خالی عین یه قایق، که رفت ماهیگیری ولی حتی پارو های برگشتنشم گم کرد، چه برسه به گرفتن ماهی از زاینده رود

خالی عین یه لامپ، که توش هم نور هست و هم گرما ولی نور داغش فقط میتونه پوست شیشه ایه خودشو بسوزونه و بسوزونه

خالی عین یه بشقاب، که جز چنگـــــال آدمای کم تحمل، چیز دیگه ای پوستشو نوازش نمیکنه

[ جمعه 23 آبان 1393برچسب:, ] [ 6:27 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


برگی که خالی از رنگ شده!

خوشحالی تو برایم آرزوست

اگر افتادن برگ و گوش دادن به نوای خش خش آنها لذتی به درخت میبخشد .... باشد...

برگ را همین بس که قوّتـــی بشود به پای ریشه ها تا اینکه برگها و جوانه های بهاره ، طراوت و ثمره ی بیشتری داشته باشند.

میدانم افتادن برگ در پاییز امسال ملالی برای درخت نیست .... ترس ساقه ها از ریشه هایی است که دگر راه آب را گم کرده اند...

[ جمعه 23 آبان 1393برچسب:, ] [ 4:3 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


روزی خوووب میرسد!

پاییز نود و سه و اضافه شدن زیبایی ای دیگر

از آینده خبر ندارم

ولی در گذشته ای که گذشت هم،

هیچوقت فکرش هم نمیکردم،

من،

یکی که اهل خوردن آب رکنیست و همسایه شاعران نامی،

روزی

ماهی لیز و رام نشدنیم را از آب گل آلود این رودی بگیرم،

که در پاییز نودو سه به احترام ما زیباتر هم شد،

شاید اصفهان شهر گم شده هاستو

من نمیدانستم !

[ پنج شنبه 22 آبان 1393برچسب:, ] [ 8:3 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


چندی از جدایی از زبان فرناز...

 

جداییمان هیچ یک از تشریفات آشناییمان را نداشت....فقط تو رفتی و من سعی کردم سنگدل باشم..

درد دارد ..وقتی با نسیمی برود..کسی که به خاطرش به طوفان زده ای!

 

من زبان برگهارا میدانم:مثلا خش خش یعنی امان از جدایی..پیش از جدایی از درخت هیچ برگی خش خش نمیکند!!

[ چهار شنبه 21 آبان 1393برچسب:, ] [ 7:30 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


میخوام که دیگه..حتی بعضی وقتامم اینطوری نباشه!

بعضی وقتا..بعد از رد شدن از کنار بعضی آدم ها فکمیکنی از کثیف ترین دخترای دنیا هم پست تر شدی!

بعضی وقتا..یه نفرو اندازه ی اونقدی که خودتو دوس داری دوسش داری ولی چون سابقه ی دوس داشتن خودت بیشتره حاضری از اونم بگذری..

بعضی وقتا..بدون اینکه متوجه بشی محشرترین مرد دنیا میاد تو زندگیتو از بس هول میشی گند میزنی بهش...


بعضی وقتا دلت برا بعضی ادما اونقدی تنگ میشه که حاضری غرورتو بشکنیو بری باش حرف بزنیو  بازم ببینی که اون همچنان خاص و تکه!.

بعضی وقتا اونقدی مغرور  میشی که تا کسی بت نگه بابا مثه این دیگه گیر نمیاد نمیفهمی چقد خوش شانسی!


بعضی وقتا ..وقتی از کسی جدا میشی فقط به این فکر میکنی که کاش دسته یکی بیفته که قدرشو بدونه!


بعضی وقتا میبینی انگار هست کسی که تورو فقط به خاطر خودت دوست داره.

بعضی وقتا وقتی با جادر میری بیرون چنان به خودت میبالی که میگی کاش زودتر به حرف اون گوش میدادی.


بعضی وقتا..دوس داشتن و بعد جدا شدن از یه نفر قشنگ ترین گناهه زندگیته!

بعضی وقتا یکی میاد تو شعرات که فراموش کردنش زجر دادن دل و باهاش بودن بی رحمیه محضه!


بعضی وقتا یکی میاد تو دلت که چه باش باشیو چه نباشی اون اونجا میمونه!


بعضی وقتا یکی میاد تو قلبت که اسمش قشنگترین اسم دنیا
..حسینه!!

 

[ یک شنبه 18 آبان 1393برچسب:, ] [ 8:25 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


میشود، چه بخواهیم و چه ... !

دیدم داری شاعر میشوی

حرف نیاز میزنیو صبوری میکنی

گفتم مرد، آخر حواست کجاست؟

او میخواهد

اما در گیر پیچ و خم حرف و رسم مردمانش شده

با خودم گفتم آدرسی سر راست بدهم شاید که تو توان رفتن تا آخر این کوچه را داشته باشی

و شاید دست مرا هم بگیری

نشانی: دست خداست

همان دستی هر روز که مرا به آن میسپاریش

به همان خیسی و سرخی بی سابقه ی چشمانت قسم

که اگر بخواهی میشود

آخر

میشود که دریا شکافته شود

میشود که زلیخاه جوان شود

میشود که چوبی به مار بدل گردد

میشود که خون علی اصغر در کربلا به آسمان برود وباز نگردد

میشود که علی در گهواره حدیث و عیسی در قنداقه لب به سخن باز گشاید

میشود که شتری از قلب کوهی سنگی بیرون بیاید

میشود که

میشود که اینها بشود و او خدایمان باشد و

واین خواسته برآورده نشود

براستی بدست او همه چیز میشود

کافیست ایمان داشته باشیم

میخواهم مرا به لبخندی میهمان کنی و در دلت بگویی رازی هستم به رضای خدا....هر چه او بخواهد! من که هستم ...تو چی؟

او نمیخواست، این کلام من هم به گوش تو نمیرسید... والاااااااااااااااا به مولااااااااااااااااا

[ شنبه 17 آبان 1393برچسب:, ] [ 1:59 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


ابد

باشه...تو هی پاییز پاییــــز کن

 

من تمام فصلهایت را تا به ابد بهاری میکنم

 

همان ابدی که میخواهیش...

[ شنبه 17 آبان 1393برچسب:, ] [ 12:23 قبل از ظهر ] [ H&f ] [ ]


یک کلام از مردی سِــمـِـــــــج!

وقتی هیچی!!! ...

از دیگران چیز بودن را نخاه ...

برو

و روزی چیزی را بخاه که دستان سرد و ترک خورده ات هم بتواند گرما و نوازش بخشد

.

مرا که میشناسی .... بگذار بگویند احمقم ... بگذار بگویند نمیفهمد ... بگذار نشنوم ناله های سرد را ... بگذار روحی دوباره بیابم

.

حتما برمیگردم ... دیشب انگار صدای خدا را هم شنیدم، اگر اشتباه نکرده باشم

اینبار میخواهم خودم مَرحمی باشم بر زخم های روزگارم و جوابی از تو نمیخواهم

بدرود تا تمام وعده ها عملی شود و بعد تو را به خوش ترین بهشت در این دنیا دعوت کنم.

همین و دیگر هیچ.

حسین

[ جمعه 16 آبان 1393برچسب:, ] [ 12:9 قبل از ظهر ] [ H&f ] [ ]


خورشید شب ها

آدمیزاده دیگه،

گاهی نمیخات تموم ثروتشو که تو این دنیا ذره ذره جمع کرده، برداره و قاب کنه و تبدیلشون کنه به خاطره ...

مخصوصا خاطره ای که برا یاد آوریش نیازه تو دل شب، سرتو با افتخار سمت آسمون بگیریو یک دل سیر نگاهشون کنی ...

مگه چن روز یا چن لحظه ی دیگه ممکنه زنده باشم ... والااااااااااااا

[ پنج شنبه 15 آبان 1393برچسب:, ] [ 12:52 قبل از ظهر ] [ H&f ] [ ]


نظر سنجی از شما دوست عزیز!

 

 

اون جمله ای که تاحالا روت نشده یا وقت نشده

به اونی که بیش از همه دوسش داری بگی چیه؟

 

[ پنج شنبه 15 آبان 1393برچسب:, ] [ 10:30 قبل از ظهر ] [ H&f ] [ ]


سکوت کنید ...!

میشنوید، نجوای احساسش را

او هم میفهمد

اولین بار من است

در پیامی مادرم میگفت با محبت :

مشکوکی

عاشقی شیطون

محرمت نیست مادرت، آن عزیزم کیست؟

شده است همراه تو ،این سکوتت چیست؟

-----------------------------

بگذریم ... حیفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

زندگیست دیگر ... گاهی باران هم که باشی باید به خانه ات در میان ابرها برگردی

حیف که نمیداند:

 

من ز ابر آمده ام تا که نگارم بینم

خانه آنجاست که ...

[ چهار شنبه 14 آبان 1393برچسب:, ] [ 1:23 قبل از ظهر ] [ H&f ] [ ]


پاییز...

 

کنارم که هستی

خیابان ها از ماهیت می افتند
 
رسیدنی در کار نیست
 
شانه به شانه مقصدم قدم میزنم                                       
 
 
 
پاییز پنجره ایست
که از اتاق من
فقط به روی تو باز میشود..     
                                                                                           
 

ادامه مطلب
[ دو شنبه 12 آبان 1393برچسب:, ] [ 9:42 قبل از ظهر ] [ H&f ] [ ]


پاییزی بهاری

چرا ماه مهر در پاییز است

چرا تعدد رنگها در پاییز است

چرا سبک بالی درختان در پاییز است

براستی بی انصافیم، این همه زیبایی در فصلی که به آن

+*+*+*  بهــــــار  *+*+*+

نمیگوییم

؟

[ شنبه 10 آبان 1393برچسب:, ] [ 5:28 بعد از ظهر ] [ جاودان ] [ ]


توصیف دیدار

(( برگی از دفتر نقاشی ))

بعد مدتها دارم باز رنگ خدا رو تو دفتر نقاشیه سرنوشتم میبینم...

انگار که قلمش را به دست تو داده و گفته که هر چه بنویسی وبکشی حسین دوس دارد ...

ومن عاشق بیرون زدن های رنــــگ،

از خطوط قرمزی هستم که موقع دیدارت در کوچه خاطراتمان،

بر کالبد ثانیه هایم پاشیدی

دوستدارت حسین

 

[ جمعه 9 آبان 1393برچسب:, ] [ 1:12 قبل از ظهر ] [ جاودان ] [ ]


بدرود! عزیز دل فرناز...

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد

داند که سخت باشد قطع امیدواران

 با ساربان بگوئید احوال آب چشمم

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما در دیده آب حسرت

گریان چو در قیامت، چشم گناه کاران

ای صبح شب نشینان، جانم به طاقت آمد

از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران

چندی که بر شمردم از ماجرای عشقت

اندوه دل نگفتم، الا یک از هزاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل

بیرون نمی توان کرد، الا به روزگاران

چندت کنم حکایت؟ شرح این قدر کفایت

باقی نمی توان گفت، الا به غمگساران

[ پنج شنبه 8 آبان 1393برچسب:, ] [ 8:1 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


گمونم دوست داشتن تا حدی، این باشه.................................به قول تو:...تمام! :)

بگذریم ازتمام حرفها،،،

من از تحمیل کردن بیزارم و به حرفی گیر نمیدم و حرف اصلی من اینه که :

اونوقتی که دلت پیش کسی گیر کنه

آخ آخ... خنده ...

تازه زمانیه که میفهمی زندگیت،

شکله همون کس شده

شکله خواسته هاش

شکل ...

و اینجاست که دیگه آدم قبلی نیستیو همه چیزت تغییر کرده،

 

اصلا شدی اون!

 

و دیگه خودت مهم نیستی

خودمو میگم

از شما توقعی ندارم

[ جمعه 2 آبان 1393برچسب:, ] [ 9:11 بعد از ظهر ] [ جاودان ] [ ]


 
آن دم که دلم گرم احساس تو بود......................سخن از فراقو جدایی
 
نبود..........................زمانی که محبتت در سینه ی من بود..............کسی جایگزین رفیق بی
 
کینه ات نبود...................... چشمانم که سرگرم نگاه تو بود..............راهی به عشق های گذرا
 
نبود................صدایت که در قلب من میپیچید............جایی برای کس دیگر
نبود.............دوستدارت فرناز

 

 


ادامه مطلب
[ جمعه 2 آبان 1393برچسب:, ] [ 7:34 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


خوشحالم از این بابت

چقدر اين حرف سيمين دانشور قشنگه که ميگه :
هر وقت و ساعت که ﻓﻬﻤﯿﺪﮮ
ﺑﺎ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺖ ﻓﻘﻂ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ " ﯾﮏ "زنﺭﺍ ﺷﺎﺩ ﮐﻨﮯ
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﮮ که
ﻓﻘﻂ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﺍﮮ " ﯾﮏ زن " ﻣﺮﺩ " ﺑﺎﺷﮯ
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﮮ
ﺯﻥ " ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻩ " ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﮮ
زن " ﺗﻮﺟﻪ " ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﮮ
ﻋﺸﻘﺖ ﺑﺎﯾﺪ " ﭘﺎﮎ " ﺑﺎﺷﺪ
ﻫﺮ ﻭﻗﺖﻓﻬﻤﯿﺪﮮ
ﻭﻗﺘﯽ زنى ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﮮ ﺑﻮﺳﯿﺪﻥ ﺩﺍﺩ
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ " ﻋﺸﻖ " ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺒﻮﺳﮯ ﻧﻪ ﺑﺎﻫﻮﺱ
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﮮ
ﺩﻝ " ﮐﺎﺭﻭﺍﻧﺴﺮﺍ " ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ فهميدى
زن شکننده و حساس است
انوقت ميتوانى نام خودت را بگذارى " مرد

[ پنج شنبه 1 آبان 1393برچسب:, ] [ 10:29 قبل از ظهر ] [ H&f ] [ ]