حسین: ... خدا کند که این حرفها را تلخ نپنداری...فقط خواستم کمی درد دل کنم...
میدانی چرا کنارت که بودم، دوربین عکاسی من حتی یک عکس دو نفره هم از ما نگرفت؟
میدانی چرا دستان لطیفت را حتی لحظه ای لمس نکردم، چه رسد به اینکه کارهای دیگری بکنم؟
میدانی چرا تو، چه بودی و چه نبودی نگاهم از نگاهت منحرف نشد و به جای هرز نیافتاد؟
میدانی چرا کت قهوه ای که الان هم بر روی دوشم است،هنوز گرم است؟
میدانی چرا پیام هایم از بغض هایم خالیست و لبخندهایم را فقط میبیـنی؟
میدانی چرا یک شاخه گل رز سرخ را از شب گذشته اش در آب نگه داشتم، تا
اینکه فردا ساعت دو و چهل دقیقه بعد از ظهر به تو دهم؟
میدانی چرا واقعا حواسم پیش خودم نبود زمانی که از خیابان رد میشدیم،
و از من خواستی که حواسم به آن اتوبوسی که از جلو من با سرعت میگذشت، باشد؟
میدانی چرا از تو میخواستم که چشمان نازت را از بیدار ماندن تا به صبح برای من سرخش نکنی؟
میدانی چرا وقتی که گفتی فعلا با هم حرف نزنیم، بیقراری هایم از همان لحظه
زخم باز کرد ولی به روی خودم نیاوردم و سماجت نکردم؟
میدانی چرا کنارت که بودم دگر دنیا را، نه میدیدم و نه احتیاجش را حس میکردم؟
میدانی چرا ناخودآگاه و یا خودآگاه، نگاهم به نگاهت خیره میشد؟
میدانی چرا روز بعدش پیشت نماندم؟
میدانی چرا تلفنم تا زنگ میخورد فقط از خدا میخواهم که تو باشی؟
میدانی چرا خودم را یک عاشق، که خودخواهانه تمام معشوقش را برای خودش میخواهد، خطاب نکردم؟
میدانی چرا تمام حواسم را جمع میکنم که بیـن جملاتم فقـــط، سه نقطه ... بگذارم؟
میدانی چرا ؟ ... آری ... میدانی... خـــــــــوب هم میدانی
ای خوب من... تا به حال به خاطر این کنارت بودم که، یک بار هم نگفتی، مزاحمم!
دلتنگی های من به درک...
زین پس هر وقت که دلتنگ شدی و حس کردی مزاحم نیستم، بدان که آغوش گرم یک مرد غم هایت را بی شک پذیراست...