بهار رویاهایمان

دلنوشته های دو تنها

حال این روزهای من...

گاهی اتفاق میافته که تو شلوغی میشینی و صدای هیچکسو نمیشنوی

گاهی هم وقتیکه همه سکوت کردن، فریادت به گوش هیچ کس نمیرسه...

 


خـَفـِقـــان یعنی، زیر عمق هوای سنگین سکوت،دست و پا زدن.

---------------------------------------------------------------
هزار جهد بکردم که سر عشـق بپـوشم

شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

سه شنبه ها رو مگه میشه دوس نداشت،

همین که ساعت پنج میشه دل آدم میترکه

[ دو شنبه 29 دی 1393برچسب:, ] [ 5:20 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


می خواهم بازیگر شوم.......

باید بازیگر شوم

،
آرامش را بازی کنم …


باز باید خنده را به زور بر لبهایم بنشانم …


باز باید مواظب اشک هایم باشم …


باز همان تظاهر همیشگی : ” خوبم …


ادامه مطلب
[ دو شنبه 29 دی 1393برچسب:, ] [ 4:54 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


یه هدیه ی نوشتنی ...

خواستم

یه چیزی بنویسم که حداقل اینبار از خوندنش ناراحت نشی

یه چیزی که حالتو بد نکنه

یه چیزی که یاد گذشته نیافتی

یه چیزی که روزای خوب آیندتو خراب نبینی

یه چیزی که ...

خلاصه یه چیزی که، من! توش نباشم...

:|

خوشحالت کردم یا ...؟

-----------

> و یکم حرف دل با کلام مازیار فلاحی

[ شنبه 27 دی 1393برچسب:, ] [ 8:6 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


دنیا بهونتو داره، کجایــی؟ ...

" عشق من کجایی؟ بیا چشمامو ببند "

تو آسمون چشمام، ابری ز بارون نمیاد

باد که شده یه آرزو، حتی نسیمم نمیاد

دنیا بهونتو داره، بیصداییش بند نمیاد

ناودون خونه قهره وو، دیگه صداش در نمیاد

ماهی حوز آبیمون، خشکی به لبهاش نمیاد

برگ درختا زِندنــو، زردی به چهرش نمیاد

آینه میگه تو رو دیده، دنیا به چشمش نمیاد

خودم یه روز صدات زدم، حرفی به لبهام نمیاد

چشام هنوز منتظرن، خوابی به چشمام نمیاد

کوچه ی ما سوتو کوره، یه رهگذر هم نمیاد

در خونه زنگش کــَره، کودک شیطون نمیاد

بدون تو حتی تو خواب، دنیا باهام راه نمیاد

چراغ تنهاییم بودی، نوری به خونم نمیاد

تموم فکرم تو بودی، روحی به جونم نمیاد

گرمای خون من تویی، سردی به رگهام نمیاد

دلم فقط تو رو میخاد، کسی به قلبم نمیاد

(یه اسم بزار اون اولاش، اسمی به ذهنم نمیادچشمکخنده)

خوابی به چشمام نمیاد تا چار صبح بیدارم

حسینمو سه ماهیه دیوونه ی برق چشای یارمزبان درازی

4:00 - 25 دیماه نودوسه

[ پنج شنبه 25 دی 1393برچسب:, ] [ 3:23 قبل از ظهر ] [ H&f ] [ ]


هر از گاهی یه داستان!

خلاصش اینه:

پیاده روی باریکی که جا نداشت دوتایی، کنار هم تو اون قدم بزنیم...


زندگی عجیبی دارم، هیچ کس باور نمیکند که، هر اتفاقی برای من فقط یک بار می افتد...

ولی این زندگی را دوست میدارم زیرا که از تکرار بیزارم...

خدایا چنان کن سرانجام یار

که جز سرفرازی نیاید به بار

-----------

و یه آهنگ از ناصر عبدالهی: بهت نگفتم تا حالا، اما حالا بهت میگم

[ چهار شنبه 24 دی 1393برچسب:, ] [ 1:0 قبل از ظهر ] [ H&f ] [ ]


..این شعرو خیلی دوس دارم..قرار نبود چشمای من خیس بشه...قرار نبود....(f)

 

 نمیدونم چی شد که اینجوری شد

نمیدونم چند روزه نیستی پیشم

اینارو میگم که فقط بدونی

دارم یواش یواش دیوونه میشم

 

تا کی به عشقه دیدنت دوباره ا

ز تو کوچه ها خسته بشم بمیرم

تا کی باید دنباله تو بگردم

از کی باید سراغتو بگیرم

از کی باید سراغتو بگیرم

 

قرار نبود چشمای من خیس بشه

قرار نبود هر چی قرار نیست بشه

قرار نبود دیدنت ارزوم شه

قرار نبود که اینجوری تموم شه

 

یادت میاد ثانیه های آخر

گفتی میرم اما میام به زودی

چشمامو بستم نبینی اشکمو

چشمامو وا کردمو رفته بودی

چشمامو وا کردمو رفته بودی

 

قرار نبود منتظرت بمونم

قرار نبود بری و برنگردی ا

ز اولش کناره من نبودی

آخرشم کاره خودت رو کردی

 

قرار نبود چشمای من خیس بشه

قرار نبود هر چی قرار نیست بشه

قرار نبود دیدنت ارزوم شه

قرار نبود که اینجوری تموم شه

 

[ چهار شنبه 24 دی 1393برچسب:, ] [ 4:59 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


درختِ آدم!

این روزا

آدمیزاد شده مثل یه درخت، که اولش از یه بذر سردرگم توی یه دشت وسیع، و بدون هیچ اطمینانی به رسیدن یه دونه بارون برا شروع رشد، آغاز میشه، و منتظر گذشـت زمـان میشینـه،..._ دونه از بس که توی دنیای تنگِ پوسته اش، احساس خفگی میکرد، اینبار به خودش یه فشار آنی میاره و جداره ی خشکشو میشکافه و به سختی توی زمینی که حتی یه ذره هم حس حاصلخیزی به خودش ندیـده، فصل جدید ریشه زدن رو از سر میگیره..._ ریشه ها یاد گرفته بودن، دنبال آب باشن، ولی اونا اینو نمیدونستن که پاشونو توی چه عالمی میزارن... و اینبار سرگردونه سرگردون، سر از یه فاضـلابی در میارن که گول اسمشو خورده بودن، هه " فاضل"...بگذریــم ... درخت کمی سرشو از خاک بیرون آورد و قدی علم کرد... حالا یه عمر کوتاهی که از خاطره ی روزای اول میگذره تازه میفهمه که پوستـِش فقط به درد یادگاری و امضای خرس های وحشی ای میخورده که انگار میخواستن محدوده قلمروشون رو تعیین کنن... و نوک شاخه هایی که با هزار خـونِ دل، رو به آسمون آبی رشدشون داده بود، تازه شده منزلگاه کلاغای مرده خواری که صدای نامیزونشون هــَر گوشی رو پــاره میکنه... حالا این دونه بزرگ شدو بزرگ شد... درخت به هر سختی ای که بود تنومنــد شد و در مقابل طوفانای پیچ در پیچ زندگی دست از ثمر دادن بر نداشت... درخت که سرش به این فکرا گرم بود، یهو کلاغ همسایه خبری رو بهش رسوند و تازه فهمید که بعد از این زمستون، دیگه بهار خانوم با یه دشت گل لیلیوم یاسی، برا دیدنش نمیـــاد... و خبــر به اینجا ختم نشـــد،... و اِدامش این بود که بعد از بریدنش از کـُنــده ی اون، تخته الوارای بلندی میسازن که یه عمر هر مردو نامردی قراره رو شونه هاش قدمای سنگینی برداره..._ درخـــت سکوت کردو سکوت کردو سکوت کرد، آخه کاری از دستش بر نمیومـد،... اون این زندگی رو نمیتونست باور کنه،... درخت که زندگیشو باخته بود و دیگه راه گریــزی از این خاک لاکـردار نمی دید، دل خودشـو به دارکوبایی امیدوار کرد که هیچ وقت به اونا اجازه نداده بود حتی رو شاخه هاش بشینن ... ولی انگار دیــگه چاره ای براش نمونده بود،... اخه سوراخ سوراخ شدن تنه ی اون درخت تنها راهی بود که میتونست حداقل سرانجام پیکرش رو عوض کنه و اونو از فلاکت نجات بده... آره، اون اینبار بدون اینکه به همچین پایانی رضایت کامل داشته باشه،... قبول میکنه که عمــق دلـش رو برا دارکوبا باز کنه، و اینجوری از تیغه ی تیز تبر روزگار پیر حیله گر، رهــا بشه...

حالا دیگـه چنــد ماهی میشه که دارکوبا تو زخم قلبش لونه کردن، ولی...

ولی اون درخت هنوز هم احمقانه امیدواره که

کمی طراوت، و یا یه خورده بارون و یا یه قطـــره آبِ چشمِ یه آدم گریون که از این دنیا دل کنده، روی شونه ی شاخه های نیمه خشکش بیافته و 

و دوباره جَوونه های سبز و تازه بیــرون بده...

[ سه شنبه 23 دی 1393برچسب:, ] [ 2:21 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


قولی که نمیشه روش وایساد!

گاهی به خاطر خیلی چیزا از دنیا میبـــُـری

ولی به خاطر کسی که حتی

نه میخاست پیشت بمونه

و نه میخاست پیشـــش بمونی،

ولی خواست که قول بدی:

همیشه حالت خوب باشه ،،

تموم سعیتو میکنی که زیر قولی که بهش دادی، نزنی...

تازه اون موقع هست که میفهمی

تو که همیشه میخندیدی و میخندوندی،

چقدر سخته بخای مزه تلخ این روزاتو، قایم کنی

و بدون اون، بخندی!

[ دو شنبه 21 دی 1393برچسب:, ] [ 11:58 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


قصر کاه گِلی

اونایی که جنس دلشونو از کاه و گِــل ساختن،

اونم برا اینکه صفای بیشتری به باغ دنیا ببخشن باید بدونن که

حالشونو آدمایی نمتونن درک کنن که

همیشه آسمونو گریون میخوان...

درسته... بارون بد نیست

ولی کلبه های کاه گِلی همیشه زود تر از خونه های سنگی خیس میخوره

و یه دفــه، میـریـزه...

البته اینو هم باید بگم که

درسته کاه سبکه

درسته خاک نرمه

درسته آب رَوونِ رَوونه

درسته جنس این قصر از کاه و گِل و آبه... ولی فقط کافیه،

یکم حرارت ماه بهش بتابه، تا محکم محکم محکم بشه،

و بد نیست بگم، حقیقتش خودم یکم ترس هم دارم

هه هه... ترس من هم از اون دخترکِ تشنه ی بازیگوشیه که

تا به کوزه آب میرسه اونو تا ته سَر میکشه

و کاه رو هم آتیش میزنه تا کمی گرمش بشه

بعدشم خسته که میشه،

روی اون خاک نرم، آرووووم خوابش میبره

هه... حالا که فکرش میکنم

اشکالی نداره

بهتره بزارم راحت، تو این سکوت، تو این هوای بارونی خوابای خوب ببیـنه ...

 

[ شنبه 20 دی 1393برچسب:, ] [ 10:14 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


اینجوریاس...(f)

 

 

از ایـنکه زنـی   بـا تـو دیـوانه وار بـحث مـی کند خـوشحال بـاش

 

دنـیای زنـها کـاملا     مـتفاوت و مـرموز اسـت

 

زن اگـر سـکوت کـرد    بـدان

 

سـکوتش نـشانه پـایان   تـوست...!

 


ﮔـﺎﻫﯽ ﺁﺩﻡ   ﺑـﺎﯾﺪ ﺍﻭﻧـﻘﺪﺭ ﺧـﻮﺏ ﺑـﺎﺷﻪ ﮐـﻪ ﺑـﺒﺨﺸﻪ

 

ﺍﻣـﺎ ﺍﻭﻧـﻘﺪﺭ ﺍﺣـﻤﻖ     ﻧـﺒﺎﺷﻪ ﮐـﻪ ﺩﻭﺑـﺎﺭﻩ ﺍﻋـﺘﻤﺎﺩ ﮐـﻨﻪ...

[ شنبه 20 دی 1393برچسب:, ] [ 12:37 قبل از ظهر ] [ H&f ] [ ]


استخاره

یاد داستان گل یا پوچ افتادم

و دستام میلرررررزه،

بدجوووووورررررر

خنده

[ پنج شنبه 18 دی 1393برچسب:, ] [ 4:18 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


GoD is very good

خدا با آدم چه کارا که نمیکنه

 

گاهی کنارشی در عرش

گاهی کنارت است در فرش

خلاصه...

ما را رها نمیکند به خویشتن خویش

عاشق ندیده ام چنین ...

سه نقطه رو تو پر کن...

[ چهار شنبه 17 دی 1393برچسب:, ] [ 1:1 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


جانِ شیرین

کاش یکی از این دکترایی هستن که به آدم میگن چن مدت دیگه بیشتر زنده نیستی،

پیدا میشد و اینو به من میگفت، اونوقت

زبون من فقط میگفت ممنونتم آقای دکتر

البته نه اینکه از ناراحتی بخام بمیرم

بلکه بس که این روزا حالم خوبه،

دلم میخات دیگه بعد از این دیگه هیچی خراب نشه

سرخوشی یعنی این

هه هه

[ چهار شنبه 17 دی 1393برچسب:, ] [ 12:31 قبل از ظهر ] [ H&f ] [ ]


بابا ول کن این حرفارو... بارانت را ببار

بیا از بهار سفید حرف بزنیم

فصلی که کمترین لذتش، پرتاب گلوله های برفیست

و بیشتریـنش گـام برداشتن زیر باران محبـت دوست

[ چهار شنبه 17 دی 1393برچسب:, ] [ 11:47 قبل از ظهر ] [ H&f ] [ ]


باشه...باشه..

تنهاییم مرا با سهراب هم درد کرد.....

گاهی تنهایی لازم است

تا بفهمی بودن و نبودن تو برای اطرافیانت فرقی نمی کند...

[ چهار شنبه 17 دی 1393برچسب:, ] [ 8:21 قبل از ظهر ] [ H&f ] [ ]


کاش

کاش میشد یه آستینی بالا زد یه کاری یه فکری یه اتفاقی یه چیزی یا یه جـمله ای نوشت

که بشه باهاش این دنیـا رو که خودمـون تــلخش کردیم،

یه جور دیگه، شیرین تر از عسل اِدامـَش داد...

[ چهار شنبه 16 دی 1393برچسب:, ] [ 11:48 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


همه چی تنـگه... تـــَــــــنگ... هـــی

" زمین تــنگو زمان تــنگو _._._._ ضمیر ناخودآگاه، همچنـان تـــــنگ ..."

با اینکه میدونم نمیای ولی معمولا بعضی روزا چراغو روشن میزارم تا...

هـــــــی...



یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مردِ این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم !

گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
 

شعر از : مرتضی عبداللهی

یه شعر دیگه هم از قیصر امین پور تو این سایت "عطر خدا "هست

که خیلی حیفه اگه هر روز نخونیمش-کلیک کنید رو لینک زیر:

عطر خـــدا

[ سه شنبه 16 دی 1393برچسب:, ] [ 2:59 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


بی انصاف! :l

یکی بگه وقتی سینه آدم از درون داره میسوزه باید به کی بگه... گریه

هـر روز به هــــــــــــر بهـانه میکـُـشی ام

            گـاهـی زخــــــــــوشی و گـهــگاه زغــــم

تیری ز زِه خــــــــــلاص، بکوب و راحت کن

           انصاف کجاسـت، بـُـری گلو به چاقوی خم!

[ دو شنبه 15 دی 1393برچسب:, ] [ 7:39 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


قبلنا و ... و بعدش، یه اتفاق! :)

این روزا یاد قبلنا افتادم

روزایی که دیگه خودمم باورم شده بود مثل دیوار به همه چیز بی حسم

روزایی که روزا سپری میشدنو شبای مهتابی همینطوری میگذشت

روزایی که بیخودی بهشون میگفتم روز، چون روشناییش به من یکی نمیرسید

روزایی که میدونستم پرنده ام، ولی یه دونه بال کم داشتم

تا اینکه

یه اتفاق عجیب افتاد... الباقی داستان رو هم اونی که باید بدونه میدونه

آآآآخ... حالم خوش نیست این روزا

این روزا بازم روزاش روز نیس

دلخوش شدم به شبش... هه... لاکردار چه ماهی هم شده این ماااااااه

عجب... یادم نبود امروز یکشنبس

آی خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا کجایی پس ؟

[ یک شنبه 14 دی 1393برچسب:, ] [ 9:47 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


یه داستان زیبا..

 

گفت دستامو مشت میکنم..می تونی یکیو انتخاب کنی ...اگه گل بود می مونم...اگه پوچ بود برای همیشه می رم......................قلبم داشت تاپ تاپ می زد...اگه گل نباشه چی؟...اگه بره چی؟...آروم یکی از دستاشو  گرفتم و باز کردم........وای باورم نمیشد گل بود!!!....تعجب کردم ...من این قدر خوش شانسم؟...آروم اون یکی دستشم باز کردم...اونم گل بود!!...باورم نمیشد....پیشم میمونه...گریم گرفت...آروم بغلم کرد و اشکامو پاک کرد...

 

 

 براستی کسی که تو را بخواهد به هر بهانه ای می ماند ...و کسی که نخواهد بی بهانه میرود..

 

[ یک شنبه 14 دی 1393برچسب:, ] [ 12:57 قبل از ظهر ] [ H&f ] [ ]


امید

گاهی میان غبار

یا لابه لای دود

و یا پشت مِــهی غلیـــــــظ

همیشه هوای صاف، پاداش است...

پس همچنان چراغ خاموش، راه های سنگلاخ را میـکوبـم

تا از این کـوره راه سردرگمی به شاه راه امیدِ بیکران، وصلم کنی.

براستی امید همان زندگیست

[ یک شنبه 14 دی 1393برچسب:, ] [ 12:24 قبل از ظهر ] [ H&f ] [ ]


چی میخوای؟

.

..اگر چیزی خواستی و به آن نرسیدی...بدان خداوند بهترش را نصیبت می کند..

[ شنبه 13 دی 1393برچسب:, ] [ 12:52 قبل از ظهر ] [ H&f ] [ ]


هه... آرزو...

من از اینکه تو خوشبختی نه آرومم نه دلگیرم

یه جوری زخم خوردم که نه می مونم نه میمیرم

 

تمام آرزوم این بود یه رویایی که شد دردم

یه بارم نوبت ما شد ببین چی آرزو کردم

یه عمره با خودم میگم خدارو شکر خوشبخته

خدارو شکر خوشبختی چقد این گفتنش سخته

♫♫♫

نه اینکه تو نمیدونی ولی این درد بی رحمه

یه چیزایی و تو دنیا فقط یک مرد میفهمه

تمام روز میخندم تمام شب یکی دیگم

من از حالم به این مردم دروغای بدی میگم

یه عمره با خودم میگم خدارو شکر خوشبخته

خدارو شکر خوشبختی

چقد این گفتنـش سختـــــــــــــــــه

* دیگه آرزوهام رو هم یادم نیست... *

غمگین نیستم

فقط دلتنگم

دلتنگ آینــده

[ جمعه 12 دی 1393برچسب:, ] [ 4:15 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


Aَ h ... گفتمـــــش نقاش را ... امّـا،... نشنیـــدو رفت...

هم اینـــــک،

دردم فقط "بــــــودن" است...

رنگی که ندارم، پس

کـــــاش میشد از نقاشی روزگـــار محـــو شوم...

***

گفتمش ترسیم کن تصویری از روی حسین

با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید

[ دو شنبه 8 دی 1393برچسب:, ] [ 11:7 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


دلتنگی

دلتنگی سهم خاطرات ماست


از خاطراتی که یک زمان خاطره نبودند...زندگی بودند.


گاهی که دلتنگ میشوم فراموش می کنم


که تو فقط یک خاطره ای..


ادامه مطلب
[ دو شنبه 8 دی 1393برچسب:, ] [ 12:44 قبل از ظهر ] [ H&f ] [ ]


جای پای قطــره ها

مانند حوزی بزرگ، ساکت و آرام بر کف حیاط جانم خوابیده بودم،

ناگهان قطره ها، پی در پی و بی امان بر پیکر خیسم رگبار ترانه را سر دادند...

تا به خودم آمدم، دیدم که قطره ها پای گریز را نعل کرده اند،

آری... حتی قطره هم تاب ماندن بر دلــم را، ندارد و

و از لبه ی لیز، میــریـزد...

این است سرنوشت حوزی که از بغض پـــُر بوده...

[ یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, ] [ 9:1 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


بـــی رنــگ!

در این دنیا،

کافیست زلال باشی،

دیگر آییـنه هم تو را نمی بیـند،

چه رسد بـه آدمهــای درگیر رنگین کمان...

[ شنبه 6 دی 1393برچسب:, ] [ 7:43 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


یا خدا!

 

خالی تراز سکونم

انبوهی از ترانه

با یاد صبح روشن

اما خیال باطل

..شب دایمی است انگار

 

 

..خدایا آسمانت چه مزه ایست؟

من تا بحال فقط زمین خورده ام...

[ شنبه 6 دی 1393برچسب:, ] [ 7:17 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


یاد یک کلمه خاطره

عالیقاپو...

[ جمعه 5 دی 1393برچسب:, ] [ 9:50 قبل از ظهر ] [ H&f ] [ ]


آتیش زدم به مالم...

یه سند زدم به نامت، که مطمئنم عاشقشی

چشمک

گاهی نیاز نیست دور فرش ابریشم مان حصار بکشیم

چونکه:

بعضی آدما تعداد تار و پود گلیم خوشرنگشان را از حفظند

چشمک

[ چهار شنبه 3 دی 1393برچسب:, ] [ 5:22 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


زمان

من از تو فقط کمی زمان خواستم...

[ سه شنبه 2 دی 1393برچسب:, ] [ 11:16 قبل از ظهر ] [ H&f ] [ ]


اسیر احساسم،... خدایا میشود شهید محبت هـــَـــم باشم...؟

ساده میگویم :

رسم عجیببی در میان مردمان  است،

اگر علاقه ای نداشته باشی، میگویند تو که نداریش، پس رفتــن راحت است،

امـــا اگر هم از عمق وجودت کسی را دوست داشته باشی، همین علاقه ی بیکرانه را سلاح و بهانه ای میکنند برای اینکه بگویند اگر راست میگویی... هه... با جدایی اثباتش کن

رحـــم شما کجا رفته...هااااااان...!!!!؟!

حال من مثال اسیران و جانبازان جنگ است که در آن زمان میتوانستند جور دیگری خون خود را با خدای خود وصال دهند اما نشد

وماندند در این دنیای حسرت بار

آ ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

نمیداند چه سوزی دارم،

ولی سکوت کرده ام

فقط میخواهم بگویم که من در انتخابم اشتباه نکردم.

مردمان ایران من با فاصله ای بیش از این هم، کنار یکدیگرند

فقط نمیدانم چرا تو آنها را نمیـبیـنی

همین

[ سه شنبه 2 دی 1393برچسب:, ] [ 10:17 قبل از ظهر ] [ H&f ] [ ]


شاید کمی دور ...و شاید هم خیلی نزدیک... ولی میدهدت از نور...

در این سـکوت و ســــــکوت و ســــــــــــــــــــــــکوت

باید به هم نریخـت نظــــــــــــــــم بیابــــــــــان دل را

باید با حوصله بسیار، منتـظر تاریک شـدن نشست

باید به روشن شدن مهتـاب خاکریزها چشم دوخت

زیرا که در کویـــــــــر شبها، زندگی جــــاریســــــــت

و امید من به نسیمی ست که ذره ای گرد بیابان را به چشم جهان پرت میکند

تا اینکه این چشم خشک، همانندچشمه خیس خیس خیس شود

و نه فقط نگاهش را، بلکه دل سنگش را  هم بشوید

و با دیــدی تـــــــازه به زندگــــــی منه

تـازه وارد به ایـــن وادی،

بنـگرد

 

 

کمی بیشتر به این جمله فکر کن

حسین

[ سه شنبه 1 دی 1393برچسب:, ] [ 11:50 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


میدانی چرا من دیگر میخواهم همیشه همان حسینت بمانم؟

حسین: ... خدا کند که این حرفها را تلخ نپنداری...فقط خواستم کمی درد دل کنم...

میدانی چرا کنارت که بودم، دوربین عکاسی من حتی یک عکس دو نفره هم از ما نگرفت؟

میدانی چرا  دستان لطیفت را حتی لحظه ای لمس نکردم، چه رسد به اینکه کارهای دیگری بکنم؟

میدانی چرا تو، چه بودی و چه نبودی نگاهم از نگاهت منحرف نشد و به جای هرز نیافتاد؟

میدانی چرا کت قهوه ای که الان هم بر روی دوشم است،هنوز گرم است؟

میدانی چرا پیام هایم از بغض هایم خالیست و لبخندهایم را فقط میبیـنی؟

میدانی چرا یک شاخه گل رز سرخ را از شب گذشته اش در آب نگه داشتم، تا

     اینکه فردا ساعت دو و چهل دقیقه بعد از ظهر به تو دهم؟

میدانی چرا واقعا حواسم پیش خودم نبود زمانی که از خیابان رد میشدیم،

     و از من خواستی که حواسم به آن اتوبوسی که از جلو من با سرعت میگذشت، باشد؟

میدانی چرا از تو میخواستم که چشمان نازت را از بیدار ماندن تا به صبح برای من سرخش نکنی؟

میدانی چرا وقتی که گفتی فعلا با هم حرف نزنیم، بیقراری هایم از همان لحظه

     زخم باز کرد ولی به روی خودم نیاوردم و سماجت نکردم؟

میدانی چرا کنارت که بودم دگر دنیا را، نه میدیدم و نه احتیاجش را حس میکردم؟

میدانی چرا ناخودآگاه و یا خودآگاه، نگاهم به نگاهت خیره میشد؟

میدانی چرا  روز بعدش پیشت نماندم؟

میدانی چرا تلفنم تا زنگ میخورد فقط از خدا میخواهم که تو باشی؟

میدانی چرا خودم را یک عاشق، که خودخواهانه تمام معشوقش را برای خودش میخواهد، خطاب نکردم؟

میدانی چرا تمام حواسم را جمع میکنم که بیـن جملاتم فقـــط، سه نقطه ... بگذارم؟

میدانی چرا ؟ ... آری ... میدانی... خـــــــــوب هم میدانی

 

ای خوب من... تا به حال به خاطر این کنارت بودم که، یک بار هم نگفتی، مزاحمم!

دلتنگی های من به درک...

زین پس هر وقت که دلتنگ شدی و حس کردی مزاحم نیستم، بدان که آغوش گرم یک مرد غم هایت را بی شک پذیراست...

[ دو شنبه 1 دی 1393برچسب:, ] [ 6:9 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


عشق اینه؟؟؟!

قابل توجه اونایی که میگفتن :.
....چون عاشقشم...فقط  اون مهمه برام...و اگه بگه برمو مزاحمش نشم...میرم...:

 

 

[ دو شنبه 1 دی 1393برچسب:, ] [ 5:42 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]


بعضی آدمها سایه شان هم

به آدم،

آرامــش میدهد

...

امـّـــا...

[ دو شنبه 1 دی 1393برچسب:, ] [ 4:46 بعد از ظهر ] [ H&f ] [ ]